روزی که قلبم را کباب کردم(آریوبتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

روزی که قلبم را کباب کردم(آریوبتیس)
دیگر سایه ها به راحتی دنبالم می آمدند.از کنارم وحتی از درونم رد میشدند بی آنکه پر هیچکداممان به هم بگیرند.
جالب بود دنیا برایم مثل بطری تو خالی کهنه ای شده بود که به امید آنکه شاید روزی با سرکه ای یا آبغوره ای پرش کنم در گوشه ی حیاط خلوت حیاتم بی اعتنا به غبار رویش،حفظش کرده بودم.
زندگی ام در اتاقی کوچک ،چند برگ نوشته و شکمی که همیشه گرسنه بود والبته خیالی که هیچ حصاری محدودش نمیکرد خلاصه میشد.
برای من مدتی بود که روزها مثل هم بودند الی آن روز ،،،درست آن روز،بیست و پنجم مهرماه هزار و سیصد ونود ویک، در ساعت نوزده و سی و پنج دقیقه که اتفاق شگفت انگیزی من را تحت تاثیر قرار داد .
وقتی کاغذ مچاله شده ی آخر را به سمت سطل زباله پرتاپ کردم صدایی زیر و عجیب به من گفت:موجود عجیبی هستی .کسی را مثل تو ندیده ام .
در ابتدا حواسم زیاد به اطراف نبود و بی اعتنا پرسیدم :چطور مگر؟؟؟؟
همان صدا پاسخ داد:تو کسی هستی که به راحتی افکارت را مچاله میکنی و به دور می اندازی.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم : من نه اجتماعی که من در ...
اما حرفم را یکباره قورت دادم ،شبیه اسبی که در برابر اولین مانع می ایستد.
به راستی این صدا ی نا آشنابرای که بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با تردیددور و برم را ورانداز کردم . کسی نبود ،اما نه ،سایه ی نامفهوم زنی ژولیده درون شیشه ی پنجره لبخند میزد.
کمی سرم را به شیشه نزدیک کردم و یکباره مانند کسی که برق سه فاز به صورتش میکوبد به عقب پرتاب شدم.
او ....
خود من بودم، نیمه ی زنانه ی خودم.
شبح زن ،نه شبح خودم از شیشه به آرامی بیرون آمد و با لبخندی کریه گفت :حیف ما نیست که گرسنه باشیم وبعد لباسش را درید ودستش را در سینه اش فروکرد.
نفسم بالا نمی آمد،پاهایم وبدتر از آنها دستانم نافرمان شده بودند.قفسه ی سینه ام تنگتر و تنگتر میشدپنداری دستی قلبم را میفشردو من حتی نای یک فریاد کوچک را نداشتم .
زنیکه ی عجوزه با تکانی نسبتا شدید قلبش را بیرون کشید ومن احساس کردم سینه ام به وزن یک قلب سبکتر شد.
لبخند کریه اش به قهقه ای کثیف مبدل شد و با همان حال پلید مدام رو به من تکرار میکرد :کباب دوست داری ،می دانم که دوست داری ؟؟؟؟؟
چشمهایم خیره به قلبی که هنوز نیم طپشی داشت تار وتارتر میشدند تادیگر چیزی ندیدند...
فردا ی آن روز روزنامه ها در گوشه ای از صفحات خود، ریز نوشتند:نویسنده ای دیگر بر اثر سکته ی قلبی دار فانی را وداع گفت.


امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:44توسط امیر هاشمی طباطبایی | |